حیاط خلوت




۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد!
خسته ام. خیلی خسته. خسته از تلاش برای کوچیکترین حقوق انسانی. خسته از اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی! این عمیقا درد داره. اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری درد داره!
خسته م میکنن این بحث ها. این درد ها. خسته. و گاهی ناامید!!

۲. میگه فلانی زنگ زده و گفته (میم) که تو هم چند بار دیده بودیش، تصمیمش رو گرفته و میخواد جدا از شوهرش زندگی کنه! میگه فلانی گفت این روزا همه یاد گرفتن، میخوان جدا زندگی کنن!
میم رو میشناسم، یه زن جوون سی و خوردی ساله که وقتی بیست سال داشته ازدواج میکنه و بچه دار میشه. چند سال بعد، به لطف قانون سرشار از عدالت این مملکت، شوهرش ازدواج مجدد میکنه. میم سالها با یک بچه میسوزه و میسازه. سالها خرجی اندک خونه رو با یه زن دیگه تقسیم میکنه، این وسط حرف مردم رو میشنوه و دم نمیزنه. ولی حالا انگار ماجرا فرق کرده! مثل تموم قصه های نانوشته دنیا، که آگاهی قدرتِ آدم میشه، میم با بزرگ شدن بچه اش سرشو از برف میاره بیرون و تصمیم میگیره رو پای خودش بایسته و به زندگی سراسر توهین خاتمه بده!
با خودم فکر میکنم کاش به قول فلانی اگه راه رهایی، جدا زندگی کردنه، همه یاد بگیرن جدا زندگی کنن! همه یاد بگیرن رها شن!

۳. دلم برای آ» تنگ شده!
نشد داستان دلتنگی و دلدادگیم رو بنویسم ولی این روزا که نیست، که ندارمش، دلم بدجور هواشو میکنه!
آ» جز معدود مردایی بود که جلوی پرواز آدم رو نمیگرفت، نه به حرف، به عمل. که خودش بال میداد بهم واسه پرواز. که معتقد بود حتی اگه نباشه و نباشیم، نباید دوییدن و جلو رفتن و کسی شدن رو یادم بره! باید واسه بالا رفتن تلاش کنم و خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
آ» تنها مردی بود که وقتی به رسم این دنیای مردسالار، از جاه طلبی های به حقم دست میکشیدم باهام دعوا میکرد و میگفت میخوای همیشه همین جا بمونی؟ جسور باش و حقتو بگیر و برو جلو! قوی باش!
یک ماهه به دلایلی نیست و یک ماهه ازش بیخبرم و جای خالیش، مخصوصا وقتی میجنگم و نمیشه، بدجور غمگینم میکنه و من فکر میکنم دنیا به آدمایی مثل آ» بیشتر از هر چیزی احتیاج داره!


پ.ن: بعد از مدتها چند خط نوشتم و خلاص شدم! هر چند بی سر و ته و پر از گلایه ولی. آخیش!


۱. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

در واقع بین بدبخت شدن با او و خوشبخت شدن بدون او،‌ دومی را انتخاب کردم

از خودم متنفرم؟ شاید! 

پشیمانم؟ نه! 

این سوال را بارها، حتی در سخت ترین ساعاتِ اینجا بودن از خودم پرسیده ام و هر بار فقط به یک جواب رسیده ام

نه! 

هرگز پشیمان نیستم!

اما ناراحتم

و این بارِ عذاب را همه جا با خود حمل میکنم!

در زندگی ام،

در کارم،

در نوشته هایم

و در رابطه عاطفی ام! 


۲. پست جدید سمانه دیلی را برایش ریپست میکنم و زیرش مینویسم: این چقدر شبیه حال چند وقت پیش من بود، دوست داشتم توام بخونی!» و دکمه سند را میزنم! 

این وسط ده بار میروم که نوشته و یادداشت زیرش را پاک کنم، اما نمیکنم! جلوی خودم را میگیرم و بعدش هم که به لطف واتساپ امکان حذفش از بین میرود.


مدت زیادی نیست که با او آشنا شده ام،

یعنی دقیقا از وقتی که به شهر جدید آمدم. چیزی‌ حدود شش ماه.

چند روزی از مهاجرتم نگذشته بود که به واسطه یک مصاحبه کاری دیدمش!

از همان دقیقه های اول حرف برای زدن پیدا کردیم تا بعدها که کم کم از هم خوشمان آمد و شد آنچه باید میشد.

حالا او بعد از مادر، دومین کسی است که میتوانم بدون ترس از قضاوت شدن برایش حرف بزنم 

اما باز نمیزنم! 


۳. درگیر است!

چند بار گفته که پروژه های جدید امانش را بریده و در روز سه ساعت هم نمیخوابد اما باز هم وقتی پیام نمیدهد، وقتی جواب پیامش دیر میشود اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ترکم کرده؟ دوستم ندارد؟ 

گاهی به هق هق می افتم از این همه بدبینی و ترس.

بعد با خود فکر میکنم بیا و تو باهاش بهم بزن! بذار اونی که ترک میکنه تو باشی! 

اگه بشناسیدم از اینکه که گاهی چقدر میتوانم بچه شوم تعجب میکنید! اما هستم!

آنقدر که خواب ببینم ترکم کرده

بعد توی همان خواب هم از اینکه چرا او دیگر نیست ناراحت نباشم،

از اینکه چرا رابطه ای را شروع کرده ام که تهش به ترک شدن برسد ناراحت باشم!

من از "ترک شدن" ناراحتم!!


۴. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

من او و خاطراتش را رها کردم

اما او

چرا فکر ترکش رهایم نمیکند؟



پ.ن ۱: تمام آنچه خواندید را هفت و نیم صبح یک روز بهاری، قبل از آنکه از بیخوابی بیهوش شوم، نوشتم 

اما پست نکردم

از بس که جمله بندی هایم بد و نامفهوم بود!

اما کلیت متن را آماده کردم تا بالاخره این طلسم چند ماهه ننوشتنم بشکند!

بشکند و از لا به لای این شکسته ها، کلمات سرریز شوند و بالاخره رهایم کنند

رها و آزاد.


پ.ن ۲ : من خوبم

روزگارم خوب است

حالم خوب است

شکر!

ممنون که در این مدت به یادم بودید

باور اینکه در همان مدتِ کمِ اینجا بودن دوستانی پیدا کرده ام که اگر نباشم سراغم را میگیرند، دلگرم کننده است

سپاس که تلخی هایم را بی قضاوت میخوانید و به ادامه دلگرمم میکنید


پ.ن ۳: بهار مبارک ما و همه شما

حیاط و حیات دلتان خوش عطر و زیبا


۱. ۶ ماه
دقیقا ۶ ماه و ۶ روز است که ما خانه نداریم!
۶ ماه پیش من بودم و مادر و یک چمدان لباس، و وسایلی که به لطف یکی از اقوام توی ایوان خانه شان جا گرفته بود و مقصدی که معلوم نبود در شمالی ترین نقطه ایران است یا جایی حوالی پایتخت یا نقطه ای در جنوب.
۶ ماه پیش من بودم و مادر و یک چمدان و امید به اینکه کمکی از راه میرسد و بالاخره راهی باز میشود و این بلاتکلیفیِ مدام به پایان میرسد.
۶ ماه گذشت و من ماندم و مادر و یک چمدان
و بلاتکلیفی ای که پایان نیافت و ادامه دارد
تا به امروز
که دقیقا ۶ ماه و ۶ روز است که ما خانه نداریم!

۲. مینشینم توی اتاقی که مال من نیست، با دیواری که مال من نیست، در کنار پنجره ای که مال من نیست و وسایلی که مال من نیست؛ و با خود فکر میکنم خانه داشتن، سقفی برای خود داشتن، به جایی تعلق داشتن، مقصدی داشتن، حس خوبی است!

یک چهاردیواری که سندش هم به نامت نباشد، اصلا اجاره ای باشد، یک متری باشد، اما بشود بعد از یک روز طاقت فرسا، به آن پناه برد و خستگی ها را، حتی برای لحظه ای، روی زمین گذاشت و نگران نبود که بیرون از آن چهاردیواری قرار است آسمان به زمین بیاید یا نه
دلار و یورو به فلک بکشد یا نه
سقف بالای سر آدم خراب بشود یا نه!
نشسته ام توی اتاق ۱۰ متری ای که مال من نیست با دیوار ها و پنجره و وسایلی که مال من نیست و به خانه ای فکر میکنم که ۶ ماه هست که خانه من نیست!

۳. باید از اینجا برویم!
باید برویم شهری که دوستش نداریم و در کنار آدم هایی که دوستشان نداریم، روزگاری که دوستش نداریم را بگذرانیم!
و تمام این ها تصمیم من بوده
این تصمیم را پررنگ تر نوشتم بلکه بعدها یادم بماند خودم خواستم
که خودم در پاییزی ترین روز سال به خیابان ها رفتم
ساعت ها قدم زدم
چند قطره اشک ریختم
و روبروی امن ترین نقطه زندگی ام، دریا، جسورانه ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم!
رفتن!
رفتن به جایی که دوستش ندارم!
رفتن به جایی که دوستش ندارم اما قرار است برایم ”خانه” شود
خانه ای که ۶ ماه و ۶ روز است ندارم!!


کلاس پنجم بودم!
یادم نیس سر کدوم درس بود،
خانم ”ج” داشت از جنگ ایران و عراق می گفت که ازش پرسیدم: وقتی عراقیا این همه بلا سرمون آوردن، چرا هنوز باهاشون خوبیم؟
گفت: تا آخر عمر که نمیشه با کسی بد بود.
گفتم: پس چرا باید با آمریکا بد باشیم؟
یه نگاه بهم انداخت و با تندی گفت: اون فرق داره.
بعدشم صد بار نگفتم سوالایی که به درس ربطی نداره نپرسید؟!
و دیگه ادامه نداد.

اون روز، گذشت.
روزهای مثلِ اون هم.
من دیگه هیچوقت در مورد جنگ از هیچ احدی سوال نپرسیدم!
اما هنوزم که هنوزه وقتی یاد کوچه های خرمشهر و غربت مردمش میفتم، با خودم میگم:
یعنی اونا از کاراشون پشیمون شدن که بخشیدیمشون؟
یعنی اگه پاش برسه و دوباره تاریخ تکرار شه، دیگه نمیان به جنگمون؟



به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنم
به خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزام
خودی که تنهایی تحمل میکنه
تنهایی می ایسته
تنهایی میجنگه
تنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنه
خودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!
خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنه
خودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش.
اما بازم میره جلو،
اما بازم میجنگه!
خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب سر میکشه و حرفشو میزنه
خودی که خسته اس، خسته و تنها و ناامید
که دنیا انقدر بهش سخت گرفته که نایی واسه جنگ بیشتر نداره
خودی که فکر میکنه نمی کشه اما بازم خودشو به دوش میکشه
خودی که ”من”ه
منی که این روزا بدجور افتخار کردن داره


پ.ن: برای من این روزها که بدجور تنهاست و بدجور کاسه چه کنم چه کنم دستشه و بدجور از زمین و زمان واسش میباره و بدجور نمیدونه باید چیکار کنه دعا کنید

شاید فرجی شد و دنیا روی خوششو نشونش داد!


من خیلی چیزها داشتم که به خاطرش خدا را شاکر بودم،
اما خیلی چیزها هم نداشتم.
من خیلی دیر به حرف افتادم و زبان حرف زدن نداشتم،
من خیلی منزوی بودم و در مدرسه، دوست زیادی نداشتم،
من زود به زود  عاشق می شدم و جرات اعتراف نداشتم،
من خیلی دلم برای خیلی ها می سوخت ولی جرات انجام کاری برایشان  نداشتم،
من از خیلی ها می رنجیدم اما جرات پاسخگویی نداشتم،
و مهم تر از همه، من خیلی خیال پردازی میکردم اما جرات عمل نداشتم !.

پدرم در آغاز جوانی، در فرانسه سینما خوانده بود.
هر چند بعدها، خانواده مجبورش کرده بودند درس اقتصاد بخواند اما کتابها و عکسهای خوبی داشت و مهم تر از همه، خیلی فیلم می دید؛ و من، پنهانی، عکسها و کتابهایش را کش میرفتم و ساعتها در اتاقم کتابها را ورق میزدم.
زبان کتاب را بلد نبودم اما عکسهای فیلمها؛ پرنده های زیادی را در سرم پرواز میداد.
و گاهی از سوراخ کلید در اتاقم، فیلمهایی را هم که تماشا میکرد، میدیدم !
من و سینما، پنهانی، عاشق هم شدیم!

کم کم  سینما،
دوستم شد،
و حالا همه چیز داشتم.

دیگر مهم نبود که  دیر به حرف افتادم، دوستی نداشتم و گاهی احساس تنهایی میکردم؛
مهم این بود که با سینما و نوشتن برای سینما، جرات کردم رویاهای خود را باور کنم و به آنها که دوستشان دارم پیامم را برسانم.
و  مهم همین است

وقتی شروع کنی رویاهایت را باور کنی؛
می توانی جای همه حرف بزنی، احساسشان کنی و دوستشان داشته باشی
و اگر میتوانی، کاری برایشان انجام دهی !.

ما همه سینما را دوست داریم، چون تجسم رویاها و خیالپردازی های ماست
از کودکی تاکنون.

انسان بدون سینما؛ بی شک انسانی بی رویاست

روز سینما بر همه ی دوستدارانش مبارک!


چیستا یثربی



تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تو مالِ کسی نیستی که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌ های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد،
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
تو سال هاست
حوای بی آدمی .
حواست نیست
!


افشین یداللهی


دروغ گفتم.!


گفت خیلی بی معرفتی، شماره امو پاک کردی نامرد؟

و من نتوانستم بگویم آره!

نتوانستم پیش خودم شجاع و راستگو باشم، اما پیش او بی معرفت و نامرد!

گفتم نه.امممم.دستم خورد پاک شد گمونم!


دروغ میگفتم!

دستی در کار نبود،

خودم پاک کرده بودم!

پاک کرده بودم چون باید پاک میشد!

چون آدم هایی که جز مواقع وم، هیچ موقع از سال یادت نمی کنند باید پاک شوند!

این اصلا ربطی به خوبی و بدی شان ندارد.

ممکن است خوب باشند، اما نه برای تو!

او هم خوب بود اما نه برای من!


برای من.

برای من که بود؟

فقط یک دوست قدیمی که هر وقت میگفت سلام، چطوری؟ باید فکر میکردم یعنی چیکار دارد باز؟ چه میخواهد؟


یک مدت که شده بودم مثل این جملات مضخرفِ مینیمال نما،

که خدا رو شکر که فلانی یادم نمیکنه، این یعنی مشکلی نداره.

یا خدا رو شکر که فلانی وقتی مشکل داره به من زنگ میزنه این یعنی بهم اعتماد داره

و از این حرفا.


اما ”خدا رو شکر” نداشت!

زاپاس بودن و مورد استفاده (بخوانید سوء استفاده) قرار گرفتن شکر ندارد.

اصلا همه چیز دارد جز ”شکر”


از یه جایی به بعد دلت میگیرد از اینکه تا کارشان بهت نیفتد نمیپرسد مرده ای یا زنده!

شاید هم توقع بی جایی باشد این حرف!

بالاخره خودت اجازه دادی اینگونه باشند.

من هم خودم اجازه داده بودم!

اجازه دادم که هر وقت کار دارند یادم بیفتند و در جواب هر صد سالی که تلاشم را میکردم اما کاری از دستم برنمی آمد بگویند یک بار ازت کاری خواستیما!!!!

و من مبهوت این کلام شوم.


نمیدانم کِی!

ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم رابطه های یک طرفه ی این شکلی را پاک کنم.

و کردم.

و خودم را از شر ”سلام، چطوری؟ کارت داشتم” های همیشگی، بی هیچ تشکری که لااقل دلخوشم کند که طرف آنقدرها هم بی فهم و شعور و طلبکار نیس خلاص کنم.

و خلاص کردم.


بار دیگر مینویسد:

- واقعا؟

باید بنویسم نه!

باید راستش را بگویم.

باید شجاع باشم،

لااقل پیش خودم!


هیچ چیز مقدس نیست.
نه مادر،
نه پدر،
نه پزشک،
نه معلم،
نه پوششی خاص،
نه حرف خاص،
نه زمان خاص،
نه مکان خاص،
نه لباس خاص،
نه هیچ چیز دیگر!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛ حق نقد، حق گلایه، حق شک، حق رشد، حق فکر،
حق هر آنچه که برای بهتر شدن نیاز است را از آن مسئله میگیریم!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی، مادر به پاس مقامش حق زندگی را از خود میگیرد و پر از بغض و مهرطلبی و هزار درد بی درمان میشود و فرزندی وابسته و هراسان تربیت میکند. که اگر او اینکار را نکند، ما میکنیم!
ما به پاس دادن اجباری مقامی مقدس، حق همه چیز را از او میگیریم!
حق اشتباه،
حق انتخاب،
حق زندگی.


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی، پزشک خطایش را نمیپذیرد تا تقدسش لکه دار نشود و ما امکان خطاکار بودن پزشک را قبول نمیکنیم تا بت خطاکار نبودن فرو نریزد.
بعد میرویم میریزیم روی سرش و فحش پشت فحش،
توهین پشت توهین،
که مقدس بودن برایت بس است، پول دیگر برای چیست؟!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛
بر هیچ لباسی، هیچ کلامی، هیچ نکته ای، هیچ نقل قولی،
نقد روا نیست!
شک روا نیست!
نیاز به اثبات روا نیست!
نیاز به ارتقا و به روزی روا‌ نیست!
چرا که مقدس همیشه مقدس است،
همیشه مقدس میماند
و خواهد ماند!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛ خدا بودن را به او تحمیل میکنیم!
میگوییم تو خدایی،
خطا بر تو روا نیست!
او را،
و خودمان را،
در دره عمیق و ترس آوری رها میکنیم!


مقدس را بردارید از روی آدم ها،

از روی حرفها،
از روی مکان ها،
نشانه ها،
کلام ها؛
آنوقت بنشینید به فکر کردن، به نقد کردن، به اثبات کردن،
به زندگی کردن.

به هر آنچه در این دنیاست، حق حیات، حق رشد، حق رسیدن بدهید!

مقدس بودن را بردارید از این دنیا!
زندگی با همین انسان بودن هم جای قشنگی است!


۱. جی ریدر نصب کرده ام! همینطور الکی! که مثلا راحت تر وبلاگ ها و سایت های‌ محبوبم را بخوانم و انقدر توی کروم و فایرفاکس بین بوکمارک ها جان ندهم! تنظیماتش را بالا پایین میکنم! لعنتی! نمیشود که نمیشود! هر کار‌ میکنم خوانده شده ها حذف نمیشوند! هی با پست های خوانده نشده قاطی میشوند و حرصم را در میاورند و من از این حجم از نابلدی عصبی تر میشم!! برای بار آخر یک گزینه را فشار میدهم! همه مقاله ها حذف میشوند! گوشی را شوت میکنم آنور! به درک! به درک اصلا!


۲. خانه پیدا نکرده ام! کل این شهر به این بزرگی را گشته ام و خانه پیدا نکرده ام! تمام این یک ماه با دست خالی و بی پشت و پناه به دنبال یک سقف بوده ام و پیدا نکرده ام! اگر پاییز بیاید و بی سرپناه بمانیم چه؟! اگر شهریور هم با آوارگی تمام شود چه؟ اگر اوضاع درست نشود چه؟ اگر باز باران بیاید و باز نتوانم برای وسایلِ توی حیاط کاری کنم چه؟

پول ندارم و پشت و پناه ندارم و خانه ندارم. به درک! به درک اصلا! به درک!


۳. میگوید یک سوراخی آمده و نشسته گوشه قلبم! میگوید اگه پیشرفت کند باید برای آب خوردنم هم از او اجازه بگیرم! میگوید اگر پیشرفت کند باید جراحی کنم! میگوید نباید استرس داشته باشم، نباید عصبانی شوم و چیزهایی شبیه این!

او میگوید و من لبخند میزنم! 

تعجب کرده! از دختری که تنها آمده و با لبخند روبرویش نشسته و از عجیب ترین بیماری های عمرش میشنود! دختری که ”من” است! که غمش را لای خنده ها و لبخندها و چشمان همیشه غصه دارش قایم میکند! که گریه هایش را نگه میدارد برای شب های بی پناهی اش! که پناهش خداست! خدایی که نیست!! خدایی که به دادش نمیرسد!


۴. توی خلوت ترین خیابان ممکن، میزنم زیر گریه! گریه ای که بیشتر از گریه شبیه زجه ی بی اشک است! دو قطره مچکد از چشمم و تمام! به حال نزار این سالهایم و این روزهایم که فقط مشکل قلبی را کم داشت! که فقط هزینه اضافی را کم داشت! 

آخرش که چه؟

بی خانه بمانم و بی قلب بمانم و.

به درک! به درک اصلا!


بیا مثل گذشته ها،
شب که شد، چراغ های اتاق را خاموش کنیم.
من روی تخت اینور اتاق دراز میکشم،
تو روی تخت آن وری دراز بکش.
سکوت کن!
چیزی نگو!
فقط مثل همان وقت ها که سراپا، بی هیچ سوالی، برای دردهایم گوش شنوا میشدی، گوش بده!
آنقدر گوش بده که حرف ها و گلایه هایم ته بکشد.
بعد بیا کنارم.
در آغوشم بگیر.
نه معمولی؛ محکم.
محکم و پرمهر.
مثل تمام بغل هایی که بعد از مدت ها دوری، داشتیم.
انگار که اولین و آخرین باریست که هم را میبینیم.
بگذار کمی، فقط کمی، وجودت را نفس بکشم،
یا اگر شد چند قطره اشکی بچکانم.
بعد چند ضربه به پشتم بزن،
بگو: "همه چی درست میشه!
بگو: من کنارتم!"
این آخری را حتما بگو!
نکند جا بندازی!
این روزها "درست میشه"های دروغی زیاد شنیده ام،
اما کنارتم"های راستکی نه!


۱. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

در واقع بین بدبخت شدن با او و خوشبخت شدن بدون او،‌ دومی را انتخاب کردم

از خودم متنفرم؟ شاید! 

پشیمانم؟ نه! 

این سوال را بارها، حتی در سخت ترین ساعاتِ اینجا بودن از خودم پرسیده ام و هر بار فقط به یک جواب رسیده ام

نه! 

هرگز پشیمان نیستم!

اما ناراحتم

و این بارِ عذاب را همه جا با خود حمل میکنم!

در زندگی ام،

در کارم،

در نوشته هایم

و در رابطه عاطفی ام! 


۲. پست جدید سمانه دیلی را برایش ریپست میکنم و زیرش مینویسم: این چقدر شبیه حال چند وقت پیش من بود، دوست داشتم توام بخونی!» و دکمه سند را میزنم! 

این وسط ده بار میروم که نوشته و یادداشت زیرش را پاک کنم، اما نمیکنم! جلوی خودم را میگیرم و بعدش هم که به لطف واتساپ امکان حذفش از بین میرود.


مدت زیادی نیست که با او آشنا شده ام،

یعنی دقیقا از وقتی که به شهر جدید آمدم. چیزی‌ حدود شش ماه.

چند روزی از مهاجرتم نگذشته بود که به واسطه یک مصاحبه کاری دیدمش!

از همان دقیقه های اول حرف برای زدن پیدا کردیم تا بعدها که کم کم از هم خوشمان آمد و شد آنچه باید میشد.

حالا او بعد از مادر، دومین کسی است که میتوانم بدون ترس از قضاوت شدن برایش حرف بزنم 

اما باز نمیزنم! 


۳. درگیر است!

چند بار گفته که پروژه های جدید امانش را بریده و در روز سه ساعت هم نمیخوابد اما باز هم وقتی پیام نمیدهد، وقتی جواب پیامش دیر میشود، اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ترکم کرده؟ دوستم ندارد؟ 

گاهی به هق هق می افتم از این همه بدبینی و ترس.

بعد با خود فکر میکنم بیا و تو باهاش بهم بزن! بذار اونی که ترک میکنه تو باشی! 

اگه بشناسیدم از اینکه که گاهی چقدر میتوانم بچه شوم تعجب میکنید! اما هستم!

آنقدر که خواب ببینم ترکم کرده

بعد توی همان خواب هم از اینکه چرا او دیگر نیست ناراحت نباشم،

از اینکه چرا رابطه ای را شروع کرده ام که تهش به ترک شدن برسد ناراحت باشم!

من از "ترک شدن" ناراحتم!!


۴. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

من او و خاطراتش را رها کردم

اما او

چرا فکر ترکش رهایم نمیکند؟


پ.ن ۱: تمام آنچه خواندید را هفت و نیم صبح یک روز بهاری، قبل از آنکه از بیخوابی بیهوش شوم، نوشتم 

اما پست نکردم

از بس که جمله بندی هایم بد و نامفهوم بود!

اما کلیت متن را آماده کردم تا بالاخره این طلسم چند ماهه ننوشتنم بشکند!

بشکند و از لا به لای این شکسته ها، کلمات سرریز شوند و بالاخره رهایم کنند

رها و آزاد.


پ.ن ۲ : من خوبم

روزگارم خوب است

حالم خوب است

شکر!

ممنون که در این مدت به یادم بودید

باور اینکه در همین مدتِ کمِ اینجا بودن دوستانی پیدا کرده ام که اگر نباشم سراغم را میگیرند، دلگرم کننده است

سپاس که تلخی هایم را بی قضاوت میخوانید و به ادامه دلگرمم میکنید


پ.ن ۳: بهار مبارک ما و همه شما

حیاط و حیات دلتان خوش عطر و زیبا


بعضی دوستت دارم ها را نمی شود گفت.
اصلا نباید گفت.
باید گذاشت ته دل
تا کهنه و کهنه و کهنه تر شود
مثل قالی، قدیمی شود.
قیمتی شود

بعضی دوستت دارم ها را نباید گفت
حتی به اندازه ی یک لایک در اینستا
یا یک آیِ کوچک ❤
که مجبور شوی ۱۱۰۰ بار صفحه را رِفرِش کنی
ببینی جواب در خورِ کامنتت گرفته ای یا نه!

بعضی دوستت دارم ها باید بمانند برای خودت
برای روزهای مبادای زندگیت
برای شب های دلتنگیت.
یا وقت هایی که شعر میخوانی
و قلپ قلپ چای میخوری
و به ساعت دوازده عاشقی خیره میشوی


"تختت را مرتب کن" را در حالی خواندم که بعد از دو سال جنگ مادرم با سرطان و شکست آن، منتظر بودم تا دکتر بگوید این آزمایش های لعنتی گواه لوسمی میدهند یا نه!
ترسناک نیست؟
دو سال برای سرطان بجنگی و حالا لوسمی در‌ یک قدمی ات باشد و پایش را از گلویت برندارد که نفسی تازه کنی!
ترسیده ام
اغراق نمیکنم اگر بگویم به حد مرگ ترسیده ام
بیشتر از دفعه قبل!
از ۴۸ ساعت قبل تمام موهایم را کشیده ام و اشک هایم را ریخته ام و ناخن هایم را کنده ام و حالا اینجا، در مطب دکتر، کتابی بازاری (حس میکنم اینگونه است) که به مدد فیدیبو با تخفیف سی درصدی خریده ام را باز کرده ام بلکه دقیقه ها زودتر بگذرند و دیوارهای اتاق انتظار قورتم ندهند و ذهنم از تمام آنچه میترسد اتفاق بیفتد منفجر نشود!

کتاب، تجربیات ارزشمندی است که یک عضو بازنشسته ارتش نیروی دریایی از زندگی حرفه ای اش به دست آورده و آنها را در قالب ۱۰ اصل عرضه کرده. ده اصلی که هر کدام با خاطره ای از آموزش ها و سختی های زندگی یک سرباز آمریکایی همراه است!
چیزی که در مورد کتاب برای شخص من جالب است، همزادپنداری ام با موقعیت های خلق شده در کتاب است. با اینکه به شخصه هرگز در‌ چنین موقعیت هایی نبوده ام اما در هنگام خواندن خاطرات نویسنده، به یاد موقعیت های مشابه ای میفتادم که از سر گذرانده بودم، بی آنکه بدانم آن موقعیت های سخت چه تاثیری در زندگی آینده ام گذاشته اند!
کلا کتاب، نه کتابی بود که خیلی شگفت زده ام کند یا ذهنم را درگیر کند، نه کتابی بود که نخواهم بخوانم و بی تفاوت از کنارش رد شوم و این دقیقا چیزی است که برای زنده ماندن در این مطب کذایی به آن نیاز داشتم!


بعدانوشت: لوسمی نبود! نجات یافتیم!


مینشینم به تماشای سریال "من یک معشوقه دارم".


از همان لحظه اول از دخترک نقش مکمل خوشم نمی آید.
از گستاخ بودنش، از مرز نداشتن رفتار و روابطش، از بی پروا بودنش، و از سادگی و مظلوم نمایی اش.

آخ که این آخری همیشه حالم را به هم می زند.
واقعیت این است که آدم هایی که به قول خیلیا آزارشان به مورچه هم نمیرسد، مرا می ترسانند؛ چون این ها همان هایی هستند که قادرند بدترین و فجیح ترین کارها را با سلاح مظلوم بودنشان انجام دهند!!!!!


بگذریم.
داشتم میگفتم.
خلاصه که از همه چیز این دختر بیزارم!
اما تمام این ها باعث نمی شود که نفهمم چقدر تنهاست،
چقدر نیازمند محبت است،
چقدر نیاز به تکیه گاه دارد،
چقدر زحمت می کشد تا غرورش را حفظ کند و دستش را جلوی کسی دراز نکند،
یا چقدر سختی کشیده و می کشد!

وقتی می بینم که خانواده اش هنوز بند نافش نیفتاده، او را درون پارچه پیچیدند و گذاشتند جلوی درِ خانه ی غریبه ها.
وقتی می بینم که تا ده سالگی در پرورشگاه بوده و با همان رنج های بچه های بی سرپرست، مجددا پیش مردی برمیگردد که زمانی او را جلوی در خانه اش پیدا کرده بود.
وقتی.
تمام این ها کافی است برای ”تکیه گاه” خواستن. برای علاقه و عشق به مردهای پخته تر و باتجربه تر که ”حامی” و ”تکیه گاه” باشند، چیزی که سالها از او دریغ شده.


طرف دیگر زن و مردی هستند که به تازگی فرزند خردسالشان را از دست داده اند و همین مسئله زندگیشان را دچار بحران بزرگی کرده.
زن را حریص تر، سنگ تر و سخت تر،
و مرد را نسبت به این زندگی بی میل تر و سردتر!
تنها چیزی که در این مدت آنها را کنار هم ‌نگه داشته، ته مانده های همان ”عشق”ی است که روزی به هم داشتند.
مرد با تمام فاصله هایش هنوز زن را دوست دارد،
و زن با تمام اشتباهاتش هنوز میخواهد زندگی اش را احیا کند.


حال تصور کنید دخترکی با شرایطی که گفته شد، عاشق ”مرد بودن”های مرد داستان ما شده و با اطلاع از به مو بند بودن زندگی مرد، در صدد جلب علاقه او به خودش است.

مرد پا نمی دهد، ردش می کند، به او به چشم یک خواهر کوچکتر نگاه میکند، آخر زنش را همچنان دوست دارد اما دختر، باز هم تلاش می کند و البته در مواردی هم موفق شود!!

و.

پایان قسمت سوم!


و من همچنان به این داستان و آدم هایش فکر میکنم!
به سه زندگی، سه سرگذشت با غم ها، خوشی ها و دردهایش.
به زن و مرد که زندگیشان به مو بند است،
به دخترکی که عاشق مرد است و جای فکر به ممنوعه بودن این علاقه و رابطه، خودش را با فکر به اختلافات مرد و زن و جدایی آنها گول می زند،
به مردی که در حال لغزش است،
به زنی که احساس ناامنی کرده و جای رفتار سنجیده، با حرف ها و کارهایش دختر را گستاخ تر کرده و باعث بی پروایی بیشترش شده،
و به آدم های اطرافم.
به مردان و نی با زندگی های به مو رسیده،
و به دخترانی شبیه به دخترک داستان که با همان بهانه های همیشگی خودشان را در رابطه ی اشتباهی قرار می دهند و در سن کم هزینه های بی شمار را می پردازند!!

مجموع تمام این داستان ها و روابط با تمام پیچیدگی هایش، چیزی می شود به نام ”خیانت”.

که نه می شود تاییدش کرد و نه انکار.
فقط می شود از دید تمام افراد حاضر در ماجرا، به اتفاقات نگاه کرد، و به دنبال راه حل گشت.
راه حلی که به نفرین و ناله کردن، احساسی رفتار کردن و تنفرپراکنی و حرف های صد من یه غاز زدن تنها به علت عنوان کلمه ”خیانت”، ختم نشود!
همین!


میخواستم برایت بنویسم دوستت دارم!
بنویسم نبودنت دارد نابودم میکند
دارد مثل موریانه میخوردم
دارد تمامم میکند!

میخواستم برایت بنویسم این روزها بی تو نمی‌ گذرد،
بی‌تو اصلا هیچ چیز نمی گذرد،
برمیگردد به عقب و جایی میان بودن هایت مکث می کند.
بعد می رود روی دور تکرار و هر روز تکرار میشود
و تکرار می شود
و تکرار می شود!
آنقدر که فکر‌ میکنم هستی
با تو میخندم،
با تو میرقصم،
با تو خاطره میسازم.

میخواستم برایت بنویسم
رفتنت رفتن تو نبود
تو مرا هم با خودت بردی
”من” را
منی که برای خودم مانده بود را.
حالا از من، ”من” نمانده!
تو ماندی!

تو!
یا بیا
یا من را برایم بیاور!
گناه دارد این منی که نه تو را دارد، نه خودش را!

مینشینم به تماشای سریال "من یک معشوقه دارم".


از همان لحظه اول از دخترک نقش مکمل خوشم نمی آید.
از گستاخ بودنش، از مرز نداشتن رفتار و روابطش، از بی پروا بودنش، و از سادگی و مظلوم نمایی اش.

آخ که این آخری همیشه حالم را به هم می زند.
واقعیت این است که آدم هایی که به قول خیلیا آزارشان به مورچه هم نمیرسد، مرا می ترسانند؛ چون این ها همان هایی هستند که قادرند بدترین و فجیح ترین کارها را با سلاح مظلوم بودنشان انجام دهند!!!!!


بگذریم.
داشتم میگفتم.
خلاصه که از همه چیز این دختر بیزارم!
اما تمام این ها باعث نمی شود که نفهمم چقدر تنهاست،
چقدر نیازمند محبت است،
چقدر نیاز به تکیه گاه دارد،
چقدر زحمت می کشد تا غرورش را حفظ کند و دستش را جلوی کسی دراز نکند،
یا چقدر سختی کشیده و می کشد!

وقتی می بینم که خانواده اش هنوز بند نافش نیفتاده، او را درون پارچه پیچیدند و گذاشتند جلوی درِ خانه ی غریبه ها.
وقتی می بینم که تا ده سالگی در پرورشگاه بوده و با همان رنج های بچه های بی سرپرست، مجددا پیش مردی برمیگردد که زمانی او را جلوی در خانه اش پیدا کرده بود.
وقتی.
تمام این ها کافی است برای ”تکیه گاه” خواستن. برای علاقه و عشق به مردهای پخته تر و باتجربه تر که ”حامی” و ”تکیه گاه” باشند، چیزی که سالها از او دریغ شده.


طرف دیگر زن و مردی هستند که به تازگی فرزند خردسالشان را از دست داده اند و همین مسئله زندگیشان را دچار بحران بزرگی کرده.
زن را حریص تر، سنگ تر و سخت تر،
و مرد را نسبت به این زندگی بی میل تر و سردتر!
تنها چیزی که در این مدت آنها را کنار هم ‌نگه داشته، ته مانده های همان ”عشق”ی است که روزی به هم داشتند.
مرد با تمام فاصله هایش هنوز زن را دوست دارد،
و زن با تمام اشتباهاتش هنوز میخواهد زندگی اش را احیا کند.


حال تصور کنید دخترکی با شرایطی که گفته شد، عاشق ”مرد بودن”های مرد داستان ما شده و با اطلاع از به مو بند بودن زندگی مرد، در صدد جلب علاقه او به خودش است.

مرد پا نمی دهد، ردش می کند، به او به چشم یک خواهر کوچکتر نگاه میکند، آخر زنش را همچنان دوست دارد اما دختر، باز هم تلاش می کند و البته در مواردی هم موفق شود!!

و.

پایان قسمت سوم!


و من همچنان به این داستان و آدم هایش فکر میکنم!
به سه زندگی، سه سرگذشت با غم ها، خوشی ها و دردهایش.
به زن و مرد که زندگیشان به مو بند است،
به دخترکی که عاشق مرد است و جای فکر به ممنوعه بودن این علاقه و رابطه، خودش را با فکر به اختلافات مرد و زن و جدایی آنها گول می زند،
به مردی که در حال لغزش است،
به زنی که احساس ناامنی کرده و جای رفتار سنجیده، با حرف ها و کارهایش دختر را گستاخ تر کرده و باعث بی پروایی بیشترش شده،
و به آدم های اطرافم.
به مردان و نی با زندگی های به مو رسیده،
و به دخترانی شبیه به دخترک داستان که با همان بهانه های همیشگی خودشان را در رابطه ی اشتباهی قرار می دهند و در سن کم هزینه های بی شمار را می پردازند!!

مجموع تمام این داستان ها و روابط با تمام پیچیدگی هایش، چیزی می شود به نام ”خیانت”.

که نه می شود تاییدش کرد و نه انکار.
فقط می شود از دید تمام افراد حاضر در ماجرا، به اتفاقات نگاه کرد، و به دنبال راه حل گشت.
راه حلی که به نفرین و ناله کردن، احساسی رفتار کردن و تنفرپراکنی و حرف های صد من یه غاز زدن تنها به علت عنوان کلمه ”خیانت”، ختم نشود!
همین!


بعضی دوستت دارم ها را نمی شود گفت.

اصلا نباید گفت.

باید گذاشت ته دل

تا کهنه و کهنه و کهنه تر شود

مثل قالی، قدیمی شود.

قیمتی شود

 

بعضی دوستت دارم ها را نباید گفت

حتی به اندازه ی یک لایک در اینستا

یا یک آیِ کوچک

که مجبور شوی ۱۱۰۰ بار صفحه را رِفرِش کنی

ببینی جواب در خورِ کامنتت گرفته ای یا نه!

 

بعضی دوستت دارم ها باید بمانند برای خودت

برای روزهای مبادای زندگیت

برای شب های دلتنگیت.

یا وقت هایی که شعر میخوانی

و قلپ قلپ چای میخوری

و به ساعت دوازده عاشقی خیره میشوی

 




خب من حالم با سنم خوب نیست 

البته الان خیلی بهترم و دارم مسیر پذیرش رو طی میکنم ولی بازم حرف تولد غمگینم میکنه

عمیقا حس میکنم احتیاج دارم که یه دو سه سالی رو مجددا زندگی کنم تا بتونم این گذر زمان رو بپذیرم

خیلیا میگن از ”زن بودنه” و ” همه همینطورن” و از این حرفا. که خب، من به چنین چیزایی اعتقاد ندارم! به شخصه مردای زیادی رو دیدم که با سنشون اکی نیستن، همونطور که زن های زیادی رو به این شکل دیدم! از اونور زن هایی هم بودن که بدون شرم یا حس بد، سنشون رو گفتن و به نظرشون خیلی هم باحاله این گذر زمان! (نمونه اش مامان خودم)

خیلیا هم با شنیدن این دغدغه م میگن ”ای بابا، تو که سنی نداری” یا ”خیلی سخت میگیری” یا ”خب بره بالا مگه چیه!” یا ”این چیزا که ناراحتی نداره” یا ”خدایی مسخره اس”

ولی خب این چیزیه که واسه من مهمه و راستش. اینکه برای کسی مسخره باشه یا مهم نباشه،‌ خیلی فرقی به حالم نداره چون برای ”من” مهمه و میدونم برای یه سری آدما هم ممکنه مهم باشه!


این روزا که بیشتر از همیشه به ۲۴ سالگی نزدیکم، این روزا که دایرهء قرمزِ دورِ ۲۱ام خردادِ توی تقویم، بیشتر به چشمم میخوره و میگه تولدم نزدیکه؛ دارم فکر میکنم چند وقته که این موضوع مثل گذشته اذیتم نمیکنه! مثل قبل برام غم انگیز نیست و مثل قبل به فرصت هایی که از دست دادم یا جایگاهی که میتونستم تو این سن داشته باشم و ندارم (با توجه به شناختی که از خودم و پتانسیل هام دارم) یا فرصت های از دست رفته و چیزایی از این دست، فکر نمیکنم. نمیگم هنوز ناراحت نیستم، نمیگم هنوز غمگین نیستم؛ هستم؛ اما دیگه مثل قبل برام فاجعه نیست! دارم قبول میکنم که یه سری چیزا به جبر برام اتفاق افتاده و یه سری چیزا نه! یه سری چیزا رو تونستم با تلاش به دست بیارم و یه سری چیزا رو نه، و خب این وسط یه سری فرصت ها هم بودن که یا از تنبلی یا به هر دلیل دیگه ای از دست دادم! اما چیزی که این وسط به شدت برای این پذیرش به من کمک کرد، قبول کردن این بود که آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن! برای همین هم مقایسه ی اینکه فلانی همسن منه و فرد موفقیه یا به چیزایی رسیده که منم میتونستم برسم یا میخواستم برسم و نشده، دردی از آدم دوا نمیکنه!

من چه بخوام چه نخوام، به جبر، بضاعتم در همین حد بوده! نمیگم این مسئله رو باید بازیچه ای واسه قربانی بودن و قربانی موندن یا در جا زدن توی نقطه ای که الان هستم، قرار بدم ولی. میخوام بگم این هم که هر روز بدون در نظر گرفتن مسیری که رفتم و نقطه ای که شروع کردم، هی به خودم فشار بیارم و فکر کنم از بقیه عقبم و پله پله هایی که رفتم رو در نظر نگیرم، بی انصافیه! 

من با این حرف پانته آ (نوشتهء توی عکس) خیلی موافقم! آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن، امکانات و شرایط مشترکی ندارن و همین که نسبت به پدر و مادرشون توی جایگاه بهتری قرار بگیرن، به تنهایی اتفاق ارزشمندیه حتی اگه با چیزی که میتونستن باشن، فاصله زیادی داشته باشن! 

موفقیت آدما، اگر چه قابل ستایشه، اگر چه شاید به ظاهر یه تلاش فردی باشه، اما هزاران هزار عامل دیگه هم توی به وجود اومدنش دخیله! همونطور که در مورد شکست هامونم همینه! این چیزیه که نباید یادمون بره! 


پ.ن ۱: اگه اینستاگرم دارید و پانته آ وزیری رو فالو نمیکنید، پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدید! 

پ.ن ۲: اگه اینستاگرم دارید و آدمای موفق رو فالو میکنید، اگه دوستان موفقی دارید و غیره. پیشنهاد میکنم این متن رو در نظر بگیرید و کمتر موفقیت های بقیه رو چماق کنید تو سر خودتون!

پ.ن ۳: این متن هیچ ربطی به حسادت نداره!

پ.ن آخر: اگه از ۲۳ سالگی همین یه درسو گرفته باشم هم خوب بوده! راضیم از خودم!



من مطمئنم

یه روز میاد

که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،

هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،

هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”

کسی یواشکی نمیره مشاوره‌‌‌

کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی از روانشناسا انتظار معجزه نداشته باشه،

انتظار ”بی غم بودن” و ”بی مشکل بودن” نداشته باشه و بدونه همون طور که یه پزشک میتونه به ”بیماری جسمی” مبتلا شه، یه روانشناس هم میتونه به ”بیماری روحی” دچار شه!!


من مطمئنم

یه روز میاد

یه روزِ خوب.

یه روزِ قشنگ.


روز جهانی مشاوره و روانشناسی، به حافظان سلامت روح و روان مبارک 

یه وبلاگ پیدا کردم که توضیحات بایوش به نظرم جالب اومد و ترغیبم کرد به خوندن.
هنوز گیرِ نوشته اول بودم که دستم رفت پایین تر و چشمم خورد به یکی از پستای قدیم
در تقبیح ازدواج مردان با ن بزرگتر از خودشون نوشته بود، مثلا از نظر علمی!!!!
!!! (میگم مثلا و کلی علامت تعجب میذارم چون علم نمیتونه درستی یا غلطی هیچ رابطه ای رو، اون هم به این شکلِ کلی، مشخص کنه. علم صرفا میتونه طبق آمارها تعیین کنه چه فاکتور ریسک هایی و از چه جنبه هایی در این انتخاب ما وجود داره.!)


اگه به سرحالی قدیم بودم، اگه حوصله سر و کله زدن با نظرات آدما رو داشتم، اگه حوصله بحث داشتم، کامنت میذاشتم و میگفتم چرا اینکه مادری نخواد عروسش از پسرش بزرگتر باشه، نظرِ شخصیه» نه یه فکتِ علمی»!

میگفتم اینکه میگن زودتر از مردا به بلوغ فکری میرسن بیشتر جنبه فرهنگی و تربیتی داره و ربطی به ذات»ِ زن ها نداره و اصلا ملاک خوبی برای تعیین میزان تفاوت سنی بین زوجین نیست چون این بیشتر یه چیز سلیقه ایه (شاید براتون جالب باشه بدونید اینکه مردان بخصوص در ایران دیرتر به بلوغ فکری میرسن -که البته این هم یک فرضیه است و فکت یا نظریه نیست- به نظر میرسه بیشتر به این خاطر باشه که جامعه فرصت کودکی کردن بیشتری به اونا میده و نکته جالب تر اینکه. همین جامعه که امروز فریاد میزنه مرد باید از زن بزرگتر باشه چون دیر به بلوغ فکری میرسه، روزی اعتقاد داشت که اتفاقا زن باید بزرگتر از مرد باشه چون زودتر به بلوغ فکری رسیده و بهتر میتونه زندگی رو مدیریت کنه!!!)


میگفتم اینکه اکثر» مردانی که با ن بزرگتر ازدواج میکنند مشکل اعتماد به نفس» دارند، شان مشکل دارند و هزار و یک چیز دیگر، برچسب زدن به آدم هاست نه فکت علمی و نظر کارشناسی! (ما اجازه نداریم به آدم ها بدون شناخت از خودشون و دلیل انتخاب هاشون در مقام کارشناس/دکتر/متخصص/محقق/دانشمند و . برچسب بزنیم! و حتی با شناخت و دونستن دلیل انتخاب هم این حق رو نداریم! کلا برچسب زدن چیز خوبی نیست! باور کنید!!!)


میگفتم اینکه ن در سن بالاتر میل جنسیشان کم میشود و نمیتوانند نیاز همسرشان را برآورده کنند صرفا یک چیز من درآوردی است که معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای چنین چیز احمقانه ای را از شکمش درآورده و به عنوان فکت علمی به خوردمان داده و ما هم باورمان شده! و تازه آن مقاله ای که مدتها قبل در مورد افزایش میل جنسی ن در دوران پساقاعدگی خوانده بودم را برایشان میفرستادم (کاش واقعا پیدایش کنم و شیر کنم!)


میگفتم یائسگی»، پیر شدن»، شکسته شدن»، ناباروری» و هزار و یک چیز دیگر اتفاق های طبیعی زندگی است و اگر رابطه ای توان پذیرش چنین اتفاق های طبیعی ای را ندارد، چه مرد بزرگتر باشد، چه زن، آن رابطه به درد لای جرز در و دیوار هم نمیخورد و باید گذاشت دم کوزه و آبش را خورد!!

نگفتم ولی.
جاش صفحه را بستم و در سکوت این نوشته را نوشتم و در سکوت پستش کردم
حرف بزنم که چه؟
بحث کنم که چه؟
میفهمی که.؟

معنای این "که چه" را که میفهمی؟

حرف زدن و بحث کردن خسته ام کرده!
میفهمی؟

توان ذهنی اعتراض مدام را ندارم!

و مدام با خودم فکر میکنم چطور اینطور شدم؟

پیر شده ام یعنی یا فقط کمی خسته و بی حوصله.؟


۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد!
خسته ام. خیلی خسته. خسته از تلاش برای کوچکترین حقوق انسانی. خسته از اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی! این عمیقا درد داره. اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری درد داره!
خسته م میکنن این بحث ها. این درد ها. خسته. و گاهی ناامید!!

۲. میگه فلانی زنگ زده و گفته (میم) که تو هم چند بار دیده بودیش، تصمیمش رو گرفته و میخواد جدا از شوهرش زندگی کنه! میگه فلانی گفت این روزا همه یاد گرفتن، میخوان جدا زندگی کنن!
میم رو میشناسم، یه زن جوون سی و خوردی ساله که وقتی بیست سال داشته ازدواج میکنه و بچه دار میشه. چند سال بعد، به لطف قانون سرشار از عدالت این مملکت، شوهرش ازدواج مجدد میکنه. میم سالها با یک بچه میسوزه و میسازه. سالها خرجی اندک خونه رو با یه زن دیگه تقسیم میکنه، این وسط حرف مردم رو میشنوه و دم نمیزنه. ولی حالا انگار ماجرا فرق کرده! مثل تموم قصه های نانوشته دنیا، که آگاهی قدرتِ آدم میشه، میم با بزرگ شدن بچه اش سرشو از برف میاره بیرون و تصمیم میگیره رو پای خودش بایسته و به زندگی سراسر توهین خاتمه بده!
با خودم فکر میکنم کاش به قول فلانی اگه راه رهایی، جدا زندگی کردنه، همه یاد بگیرن جدا زندگی کنن! همه یاد بگیرن رها شن!

۳. دلم برای آ» تنگ شده!
نشد داستان دلتنگی و دلدادگیم رو بنویسم ولی این روزا که نیست، که ندارمش، دلم بدجور هواشو میکنه!
آ» جزء معدود مردایی بود که جلوی پرواز آدم رو نمیگرفت، نه به حرف، به عمل. که خودش بال میداد بهم واسه پرواز. که معتقد بود حتی اگه نباشه و نباشیم، نباید دوییدن و جلو رفتن و کسی شدن رو یادم بره! باید واسه بالا رفتن تلاش کنم و خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
آ» تنها مردی بود که وقتی به رسم این دنیای مردسالار، از جاه طلبی های به حقم دست میکشیدم باهام دعوا میکرد و میگفت میخوای همیشه همین جا بمونی؟ جسور باش و حقتو بگیر و برو جلو! قوی باش!
یک ماهه به دلایلی نیست و یک ماهه ازش بیخبرم و جای خالیش، مخصوصا وقتی میجنگم و نمیشه، بدجور غمگینم میکنه و من فکر میکنم دنیا به آدمایی مثل آ» بیشتر از هر چیزی احتیاج داره!


پ.ن: بعد از مدتها چند خط نوشتم و خلاص شدم! هر چند بی ربط و بی سر و ته و پر از گلایه ولی. آخیش!


فلسفه روز دختر رو نمیفهمم!ا

 

اینکه یه تیکه غشای بیضی شکل در واژن میتونه باعث به وجود اومدن یه روز و تبریک گفتن یا نگفتن به یه آدم بشه همونقدر ناراحت کننده اس که سایر تبعیض ها و نابرابری ها!

 

حالا کاش حتی اگه میخوایم این روز رو به عنوان یک مناسبت در تقویم گرامی بداریم، ازش به عنوان یه روز برای درک بهتر مشکلات دخترامون و حل اونا استفاده کنیم نه صرفا تبریک و قربون صدقه رفتن های صد من یه غاز!!!

 


سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.

زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!

عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.

من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد!

یه مدت بعد تلفن های جدیدتر اومد. از اون فشاریا. از همونا که هر چقدرم واسه تنظیم تاریخ و ساعت وقت میذاشتی با یه قطعی، باز تنظیماتش میشد عین روز اول! با اینکه سیمش کوتاه بود ولی عوضش اسپیکر داشت. شماره گیرم داشت، دیگه نمیشد مثل قدیم زنگ بزنیم به تلفن کسی، فوت کنیم و بخندیم!

بعد از اون تلفن بی سیم اومد. میشد راحت همه جای خونه ببریش و حرف بزنی. شماره هم مینداخت. تاریخ و ساعتشم با یه قطعی کوچولو خراب نمیشد. مامان دوسش داشت. لابد واسه اینکه میتونست هم با تلفن حرف بزنه هم به کارای خونه برسه.

کم کم گوشی های همراه اومدن روی کار. تلفن ها شدن عین حکایت نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار. از اون کوچیکایی که فقط شماره میگرفتن شروع شد تا رسید به گوشیای پیشرفته تر که هم کار تلفن رو میکنن، هم کار پی سی، هم کار تی وی!!

گوشی اول من از این کشویی ها بود؛ اول راهنمایی بودم که بابا واسم خرید. اس ام اس که میومد می پریدم ببینم کیه که به یادم افتاده!


گذشت و گوشی ها بزرگ شدن، درست مثل ما! انگار داشتن با ما قد میکشیدن.

جای اس ام اس رو پی ام های وایبر و واتساپ گرفت. جای چطوری هایی که از لرزش صدا میشد بفهمی وقتی طرف میگه خوبم واقعا خوبه یا نه رو، اموجی های خنده و گریه.

این روزا دیگه گوشی ها زنگ نمیخورن.

دیگه کسی نمیخواد صدامو بشنوه.

دلتنگی اگه خیلی فشار بیاره میشه یه متن توی فیس بوک یا اینستا، یا دو تا اموجی قلب توی واتساپ و وایبر. که یعنی به یادتم!!

منم بی معرفت تر شدم. دیگه نه از دوستایی که به قول خیلیا این اپ های رنگارنگ باعث پیدا شدنشون شده، خبر میگیرم نه از فامیلایی که انقد دور شدن که نمیدونم هنوز منو یادشونه یا نه!

مثل قدیمم از حرف زدن لذت نمی برم.

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، از خراب شدن خاطره های قدیمم میترسم واسه همین خودمم به کسی زنگ نمیزنم.

اما راستش.

گاهی.

بین تموم شلوغیا و پی ام های هزارتایی، تشنه ی برداشتن همون تلفن سبزهایی میشم که به شوق چرخوندن صفرش روزها رو میشمردم!

یا صدای مامان که از هال با صدای بلند بگه: دخترم! تلفن!


پ.ن: اصلا یادم نیست این متنو کی نوشتم ولی مشخصه زمان وایبر و واتساپ بوده

هر چند که فکر میکنم متن اصلی زیادتر از این حرفا بوده باشه ولی فعلا همین قدرشو پیدا کردم

همینم غنیمته

بمونه به یادگار!


۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم.

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی.
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند. ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود.
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
روزایی که وقت ملاقاتیه
یه شیشه ضخیم کرده این دوریو
تو از پُشت شیشه نگاهم کن و
منم دست میذارم رو‌ دستای تو

تو گوشی رو بردار و چیزی بگو
بگو کوچه مون رو به آزادیه
بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری
خیلی دوووووورررررر


یک:
یادت هست؟
همان روزها که هیچ چیز خوب نبود.؛
یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،
دل میدادم به صدای حامد مشکینی.
ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!

توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!
صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.

به گمانم همان وقت ها بود که مامان بهم دیوان فروغ را هدیه داد!
چه پیشِ خودش فکر کرده بود، نمیدانم!
چرا آدم باید به دختر نوجوانش کتاب شعری بدهد که گل درشت ترین مصرعش باشد: ”گنه کردم گناهی پر ز لذت”؟!
هیچوقت ازش نپرسیدم.
و هیچوقت هم عاشق فروغ نشدم!


دو:
”آفتاب میشود” را همان روزها حفظ کردم،
در همان پیاده روی های صبحگاهی از خانه تا نانوایی و بالعکس!

نیم ساعتی که جان میگرفتم از هوای صبح، نان به دست، می آمدم خانه.
بیشتر از نیم ساعت نمیشد! آخر فاطمه صداقتی ساعت شش و چهل دقیقه برنامه داشت و اگر دیر میرسیدم، سرم کلاه میرفت!

پیش می آمد که گاهی به هر دلیلی نروم بیرون. اینجور وقتها مینشستم به ادعیه و دعا!
و بیشتر نهج البلاغه.
به گمانم نامه مولا به امام حسن را چهارصدباری خوانده ام.
چه بود این نامه. بماند!
بقیه نامه ها و خطبه ها را نه،
جسته گریخته شاید!


سه:

صدای ”جوانِ ایرانی سلام”ِ فاطمه صداقتی یعنی چای تازه دم و چند وسیله ساده ی صبحانه، و شنیدن سلامِ مردمِ ترک، لر، بلوچ، عرب، سیستانی، ترکمن، مازنی، گیلک و قشقایی!
مدلِ سلام کردن فاطمه صداقتی این شکلی بود!
همه اقوام را یک به یک نام میبرد!
همینش را دوست داشتم!
همین خودش بودنش را.

خداییش‌ هم حساب کنید برنامه هایش پرطرفدار بود!
باورتان میشود ساعت شش صبح کسی با صدای بشاش کلی پشت خط بماند که فقط بگوید ”جوان ایرانی سلام”؟


چهار:
این ها را که میگویم حس میکنم سالها از آن روزها گذشته.
شاید هم واقعا گذشته باشد!
چه کسی میداند؟
شاید ما واقعا در جای غریبی از زمان گیر افتادیم و نمیدانیم.

 


۱. خسته ام!
اینستاگرامم رو باز میکنم تا ببینم چه خبره!
یه ویدیوی چند دقیقه ای با کپشن پرنسس کوچولوی زیبای من» از یکی از نزدیکان نظرمو به خودش جلب میکنه! ویدیو رو باز میکنم و در کمال تعجب دختربچه پنج شش ساله ی پیراهن پوشِ تاج گل به سری رو میبینم که بردنش آتلیه و دارن ازش فیلم و عکس میگیرن!
اولین بار نیست که میبینم پدر و مادری چنین کاری میکنن،
اولین بار نیست که میبینم والدین صرفا روی زیبایی های بچه اشون تاکید دارن،
اولین باری هم نیست که لفظ پرنسس» رو برای دختر کوچولوهای خوشگلی که تموم دنیاشون لباس های پفی و موهای بلند و کارتون های دیزنی و زندگی تجملیه، میشنوم!
اما باز هم مثل تموم دفعاتِ قبل، با خودم فکر میکنم کاش جای تاکید روی زیبایی بچه ها و تشویقشون واسه خوشگل بودن و ناز بودن و غیره، جای پرنسس بار آوردنشون، جای وای چه خوشگل و دلبری، روی مهارت هاشون تاکید بشه و برای تلاش هاشون تشویق بشن تا نسل آینده، به قول یونگ یه مشت موبور خنگ و جذاب» نباشن!
باز به ویدیو نگاه میکنم و به فکر فرو میرم!
یعنی دیدن این ویدیو برای بقیه هم مثل من، تا این حد غم انگیزه؟

۲. نزدیک غروبه!
داریم با یکی از دوستان، پفک میخوریم که یاد یه خاطره بانمک میفتم!
خاطره از بچه سه چهار ساله ایه که تا به حال پفک نخورده بود و اولین بار توی ایران پفک خورد و گفت اینجا پفک میخورم چون آزادیه! :دی
واکنشش برای خودم جالب بود اما به نظر میرسید مخاطبم خیلی هم از این داستان لذت نبرده بود!
من با چشم خودم دیدم که اون فردِ آرومی که داشت پفک میخورد، یهو از کوره در رفت و شروع کرد به گفتن اینکه این آدما میخوان ادای آدم های روشنفکرو دربیارن و مگه میشه بچه تا اون سن پفک نخورده باشه و اصلا انقدر سختگیری چه معنی ای میده و خوب نیست اینجوری بودن و مثلا اینا میخوان بگن خیلی میفهمن و این مادر چون خودش خیلی پفک خورده بود به بچه اش میگفت نخوره و.!!! :|
من با چشم های گرد داشتم میدیدم که یه آدم چطور ۱۸۰ درجه تغییر رفتار میده و نمیفهمیدم که اصلا چرا باید پفک» موضوعی برای از کوره در رفتن باشه!!!!


۳. روز جهانی چپ دست هاست!
یکی از دوستان متنی فرستاده در مورد اینکه سالها چپ دست ها رو میزدن تا با دست راست بنویسن!! :|
بعدش اضافه میکنه، راستی میدونستی خیلیا این روز به هم کادو میدن؟
با تعجب میگم واسه چی؟
میخنده و میگه واسه چپ دستی دیگه!
میگم واسه چیزی که خودشون توی به وجود اومدنش نقشی ندارن کادو میگیرن؟ :|
میخنده و میگه آره!
و ماجرای دخترعمه اش رو تعریف میکنه که در به در دنبال فلان وسیله است تا به عنوان کادوی روز جهانی چپ دست، به بچه ی هشت سالش بده!!!

من؟
من دیگه چیزی نمیگم، فقط سکوت میکنم!


 

 

۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم.

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی.
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند. ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود.
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
روزایی که وقت ملاقاتیه

 

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو
تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

 

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

 

 

بگو کوچه مون رو به آزادیه
بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:

 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

 

خیلی دوووووورررررر
 

یک:
یادت هست؟
همان روزها که هیچ چیز خوب نبود.؛
یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،
دل میدادم به صدای حامد مشکینی.
ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!

توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!
صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.

به گمانم همان وقت ها بود که مامان بهم دیوان فروغ را هدیه داد!
چه پیشِ خودش فکر کرده بود، نمیدانم!
چرا آدم باید به دختر نوجوانش کتاب شعری بدهد که گل درشت ترین مصرعش باشد: ”گنه کردم گناهی پر ز لذت”؟!
هیچوقت ازش نپرسیدم.
و هیچوقت هم عاشق فروغ نشدم!

 

دو:
”آفتاب میشود” را همان روزها حفظ کردم،
در همان پیاده روی های صبحگاهی از خانه تا نانوایی و بالعکس!

نیم ساعتی که جان میگرفتم از هوای صبح، نان به دست، می آمدم خانه.
بیشتر از نیم ساعت نمیشد! آخر فاطمه صداقتی ساعت شش و چهل دقیقه برنامه داشت و اگر دیر میرسیدم، سرم کلاه میرفت!

پیش می آمد که گاهی به هر دلیلی نروم بیرون. اینجور وقتها مینشستم به ادعیه و دعا!
و بیشتر نهج البلاغه.
به گمانم نامه مولا به امام حسن را چهارصدباری خوانده ام.
چه بود این نامه. بماند!
بقیه نامه ها و خطبه ها را نه،
جسته گریخته شاید!

 

سه:

صدای ”جوانِ ایرانی سلام”ِ فاطمه صداقتی یعنی چای تازه دم و چند وسیله ساده ی صبحانه، و شنیدن سلامِ مردمِ ترک، لر، بلوچ، عرب، سیستانی، ترکمن، مازنی، گیلک و قشقایی!
مدلِ سلام کردن فاطمه صداقتی این شکلی بود!
همه اقوام را یک به یک نام میبرد!
همینش را دوست داشتم!
همین خودش بودنش را.

خداییش‌ هم حساب کنید برنامه هایش پرطرفدار بود!
باورتان میشود ساعت شش صبح کسی با صدای بشاش کلی پشت خط بماند که فقط بگوید ”جوان ایرانی سلام”؟

 

چهار:
این ها را که میگویم حس میکنم سالها از آن روزها گذشته.
شاید هم واقعا گذشته باشد!
چه کسی میداند؟
شاید ما واقعا در جای غریبی از زمان گیر افتادیم و نمیدانیم.

 

پ.ن: این متن رو یه روز تابستونی نوشتم

یه پنج صبحی که به رسم اون وقتا که همه کانال تلگرام داشتن، دلم خواست تلگرام داشته باشن

خوب یادمه 

یهو چنین متنی سرریز کرد و نوشتمش

حتی خاطراتی که نوشته شده رو مو به مو یادمه

اما هر چی فکر میکنم خود»ِ اون موقع هام یادم نیست

نمیفهمم با چه منطقی اون مدلی بوده

چطور سوالای این چند سال اخیر تو ذهنش نبوده

خودی که نهج البلاغه میخونده و هر چیزی واسش نشونه یه اتفاق بوده رو یادم نیست.

یا‌ شایدم یادمه و عجیبه واسم

اون آدم و اون اتفاقا عجیبه واسم

بی شباهت ترین چیز به اعتقادات و منطق این روزام

​​​​​​


سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.

زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!

عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.

من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد!

یه مدت بعد تلفن های جدیدتر اومد. از اون فشاریا. از همونا که هر چقدرم واسه تنظیم تاریخ و ساعت وقت میذاشتی با یه قطعی، باز تنظیماتش میشد عین روز اول! با اینکه سیمش کوتاه بود ولی عوضش اسپیکر داشت. شماره گیرم داشت، دیگه نمیشد مثل قدیم زنگ بزنیم به تلفن کسی، فوت کنیم و بخندیم!

بعد از اون تلفن بی سیم اومد. میشد راحت همه جای خونه ببریش و حرف بزنی. شماره هم مینداخت. تاریخ و ساعتشم با یه قطعی کوچولو خراب نمیشد. مامان دوسش داشت. لابد واسه اینکه میتونست هم با تلفن حرف بزنه هم به کارای خونه برسه.

کم کم گوشی های همراه اومدن روی کار. تلفن ها شدن عین حکایت نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار. از اون کوچیکایی که فقط شماره میگرفتن شروع شد تا رسید به گوشیای پیشرفته تر که هم کار تلفن رو میکنن، هم کار پی سی، هم کار تی وی!!

گوشی اول من از این کشویی ها بود؛ اول راهنمایی بودم که بابا واسم خرید. اس ام اس که میومد می پریدم ببینم کیه که به یادم افتاده!

 

گذشت و گوشی ها بزرگ شدن، درست مثل ما! انگار داشتن با ما قد میکشیدن.

جای اس ام اس رو پی ام های وایبر و واتساپ گرفت. جای چطوری هایی که از لرزش صدا میشد بفهمی وقتی طرف میگه خوبم واقعا خوبه یا نه رو، اموجی های خنده و گریه.

این روزا دیگه گوشی ها زنگ نمیخورن.

دیگه کسی نمیخواد صدامو بشنوه.

دلتنگی اگه خیلی فشار بیاره میشه یه متن توی فیس بوک یا اینستا، یا دو تا اموجی قلب توی واتساپ و وایبر. که یعنی به یادتم!!

منم بی معرفت تر شدم. دیگه نه از دوستایی که به قول خیلیا این اپ های رنگارنگ باعث پیدا شدنشون شده، خبر میگیرم نه از فامیلایی که انقد دور شدن که نمیدونم هنوز منو یادشونه یا نه!

مثل قدیمم از حرف زدن لذت نمی برم.

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، از خراب شدن خاطره های قدیمم میترسم واسه همین خودمم به کسی زنگ نمیزنم.

اما راستش.

گاهی.

بین تموم شلوغیا و پی ام های هزارتایی، تشنه ی برداشتن همون تلفن سبزهایی میشم که به شوق چرخوندن صفرش روزها رو میشمردم!

یا صدای مامان که از هال با صدای بلند بگه: دخترم! تلفن!

 

پ.ن: اصلا یادم نیست این متنو کی نوشتم ولی مشخصه زمان وایبر و واتساپ بوده

هر چند که فکر میکنم متن اصلی زیادتر از این حرفا بوده باشه ولی فعلا همین قدرشو پیدا کردم

همینم غنیمته

بمونه به یادگار!


1. دکتر شین رویای نوجوونی من بود. هفت سال پزشکی عمومی خونده بود و یه شب سر یکی از کشیک ها و تو اوج به لب رسیدن جون از خودش پرسیده بود من اینجا چه غلطی میکنم؟ و همین جرقه ای شده بود واسه اتفاقات بعد! راه رو سوا کرده بود و رفته بود ینگهء دنیا واسه خوندن روانشناسی عمقی (یونگی)، و بعدترها برگشته بود واسه درس دادن و مطب داشتن و مشاوره دادن با یه دوره کوتاه تحصیلات تکمیلی! میگفت خیلی کتاب نخونده ولی آدم زیاد دیده! کارشو بلد بود، همون چیزایی رو میگفت که آدما میخواستن» بشنون حتی اگه با چیزایی که باید» میشنیدن فرق داشت

کارش درست بود؟ نمیدونم

لابد اون موقع فکر میکردم درسته که میخواستم شکل اون روانشناس عمقی شم و روان پیچیده آدما رو با عینک یونگی ببینم

لابد حرفاش انقدر واسه ذهن دخترک تحت تاثیر کلیشه های اون زمان که به معنای واقعی تشنه دونستن بود و از دانش سیر نمیشد، جالب بود که بخوام تک تک مجله ها و سایت ها و برنامه ها و کتاب هایی که اون توش حرف میزد و مینوشت رو از بر کنم

دکتر شین، اگر چه سالها بعد و با بالا رفتن مطالعات و تحصیلات آکادمیک در زمینه روانشناسی، نقطه مقابل تموم خوانده ها و یاد گرفته هام شد و راه من از آموزه هاش جدا شد، اگر چه با فروش چند صد هزار تومنی حرفایی که میشد تخصصی تر، علمی تر، به روز تر، کارآمدتر، کم کلیشه تر و با هزینه کمتر زد، تبدیل به روانشناس بازاری» شد، و اگر چه طبق دانش دنیای جدید به منِ جوجه روانشناسِ سالهای اول دانشکده ثابت شد، علم» مثل فتوا نیست که بخوایم با متد فرد خاصی پیش بریم و برای هر کلمه احتیاج به رفرنس» و دیتای قوی» و بررسی و تفکر و تامل و تعقل زیاد» داریم، منتهی در شکل گیری منِ امروز تاثیر به سزایی داشت، ازش ممنونم!

 

2. من اگه توی زندگیم به یه نفر مدیون باشم، اون فرد رزیدنت سال آخرِ دکتر ح تو بیمارستان ولایت بوده که دستش رو تا آرنج میکرد تو حلقم که فکم به اندازه کافی باز شه، و صورتم حالت عادیشو از دست نده! من دستشو میگرفتم و فشار میدادم که جلوی این کارشو بگیرم و اون داد میزد میخوای دهنت همینجوری بمونه؟ و باز فشار میداد!

اون لحظه ازش متنفر بودم؟ قطعا بودم!

ازش میترسیدم؟ قطعا میترسیدم!

از اینکه باز جریمه ام کنه که تا فلان ساعت باید بیدار بمونی و تا تمریناتو انجام ندی حق نداری پاتو از بخش بذاری بیرون و غیره

ولی حالا که خودمو جلوی آینه میبینم خدا رو شکر میکنم که اون آدم توی چنین لباسی بی خیال لوس بازی ها و دردهای دخترکِ روی تخت و بی خیال نظرای آدمای اطرافش که چقدر سختگیر و جدی و نامهربونه شد و کارش رو درست» و همونجور که باید» انجام داد!

رزیدنت سالِ آخرِ دکتر ح، که مث تموم کسایی که هنوز تخصص نگرفتن، اسمی ازش برده نمیشه اما تو تک تک لحظه های زندگی من، توی لبخندهای بی نقص و قهقهه های از ته دلم نقش داره، همونی که از بیمارا بگیر تا همراه ها، تا خدمه بیمارستان پشت سرش میگن اینا که دکتر نیستن، رزیدنتن! انگار که دکتر بودن به شاخ قول شکستن و مدرک تخصص گرفتنه! که فقط من میدونم دکتر بودن با همین لبخندهای رضایت منه که جای انگشتای امثال اون روشه!

 

3. از دکتر میمِ آنکولوژیست براتون بگم که به مهربونی و خنده های خسته اما دائمیِ روی لبش و یه کوچولو آنتایم نبودنش معروفه.

به آرامشش و الهی شکر گفتناش که واسه من مث ذکر یاکریم میمونه! انگار که کفترها با حضورش جلد خونه شده باشن و نخوان برن

دکتر میم که مطب شخصیشو بسته تا بتونه تو کلینیک دولتی کلی آدم رو با هزینه دولتی ویزیت کنه، که غرغر و دعواهای بیمارهای توی صف رو بشنوه و دم نزنه که میتونست مث خیلی از همکارا همین الان توی یه مطب چندصدمتری لاکشری توی یه برج چند طبقه با منشی‌ شخصی و امکانات خیلی بهتر، ”مریض های از ماه بهترون رو ویزیت کنه و پولشو تمام و کمال و حتی بیشتر از اونچه که باید بگیره و تازه کلی آدم هم جلوش خم و راست شن،  که عوض همه اینا توی یه اتاق کوچولو نشسته و با بیمه دولتی و ویزیت زیر ده تومن مریض ویزیت میکنه و غرغر میشنوه و منتظر حقوق و کارانه دولتی که بعد از چند ماه با کلی منت و کسری و استخاره قراره وارد حسابش شه، میشه!

دکتر‌ میم که بدترین خبر دنیا رو به ترسوترین و رنجورترین مریض های دنیا میده و چشاش همپای مریض ها پُرِ اشک میشه و دم نمیزنه و عوضش سعی میکنه با خنده ها و لبخند ها و شوخی های به موقع، همدلی کردن های به موقع و توضیحات به موقع و ساده روحیه مریض رو بهتر کنه و جای غم و ترس و ناامیدی، بذر امید بکاره!

دکتر میم که دانشجوهاش، از استیودنت ها بگیر تا اینترن ها و رزیدنت ها و پرستارا، پشت سرش غش و ضعف میرن و فدای قد و بالاش میشن، که مریض ها حتی جایی بجز کلینیک و بیمارستان، ازش به نیکی یاد میکنن و از خوبی ها و مهربونی هاش و سواد عمیقش میگن.

دکتر میم که شده گاهی عیدها بره تعطیلات، که شده گاهی با تاخیر بره کلینیک و نتونه برنامه بیمارستان و کلینیک رو خیلی دقیق‌ بچینه، که شده گاهی خودشم در اولویت قرار بده اما تا وقتی هست، تا وقتی نیازه باشه، با شرافت و بدون ادا و اصول میمونه!

 

4. دکتر پ که اومد شهر، همه از سواد و تحصیلات و تشخیص سریع و کم نقصش میگفتن

اینکه به آنی بیماری های چشمی رو تشخیص میده و تو کارش نظیر نداره! تازه، دکتر الف که قبل تر، بهترین چشم پزشک شهر بوده و حالا تو مرکز استان مطب داره هم تاییدش کرده!

دکتر پ کارش رو توی مطب سابق دکتر الف و با مریض های چند ده تایی شروع کرد و خیلی زود سر زبونا افتاد! کم کم مریضا دو برابر و سه برابر شدن و توی مطبش جا برای سوزن انداختن نبود. یه مدت بعد یه زمزمه هایی از برادرش شد، برادر دوقلوی دکتر که چشم پزشکه و توی مرکز استان مشغوله و قراره یه روزایی برای ویزیت بیاد.

مطب شلوغ تر شد تا جایی که نوبت ها سالیانه داده میشد

یه مدت بعد زن داداش دکتر که از قرار اونم چشم پزشک بود اومد! حالا توی مطب کوچیک دکتر پ، سه پزشک همزمان ویزیت میکردن با یه تابلو! دیگه خیلی هم مهم نبود مریض مایله کدوم دکتر ویزیتش کنه، چون ممکن بود بره توی اتاق و با یه دکتر دیگه مواجه شه!!! به هر حال شکایتی نبود!!

تنها چیزی که نمایندگی انحصاریش با خانواده پ نبود عینک فروشی بود که چند وقت پیش شنیدم اون هم به لطف خدا توسط خواهرزاده اشون باز کردن و هر مریضی میاد زنگ میزنن عینک فروشی واسش نوبت میگیرن که حتما بره اونجا!! به هر حال اینم روشیه دیگه! چه میشه کرد؟

 

5. برای چندمین بار با شکایت دل دردهای مداوم رفت پیش دکتر نون که تازه مطب زده بود و روی تابلوش نوشته بود: پزشک عمومی، ن، پوست.

سنی نداشت، حدودا پونزده یا شونزده سال. چند وقتی بود که معده دردای شدید، وقت و بی وقت میومدن سراغش. یه کوچولو استرس داشت و یه کوچولو غم بی دلیل داشت و کلی معده درد که نمیدونست دلیلش از چیه. طبق روند معمول و به درخواست دکتر نون آزمایش خون و ادرار و مدفوع و سونوگرافی انجام شد. هیچ مشکلی نبود! ازمایش ها گواه هیچی» بود ولی دخترک درد داشت. دخترک درد داشت و دکتر نون میگفت چیزیش نیست و داره ناز میکنه چون دختره و لوسه! دخترک اما درد داشت و نمیدونست چطور ناز میکنه که خودش نمیفهمه و چرا دلش اینطور درد میگیره دخترک رفت خونه اش و سعی کرد دیگه ناز نکنه! دردشو پنهون کرد، یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه، سه ماه، یک سال. اضطراب و استرس شدید شد، معده دردها شدیدتر، دخترک کم کم از اجتماع دور شد، دخترک درس نخوند، دخترک حرف نزد، دخترک دیگه با کسی بیرون نرفت، دخترک فقط گریه کرد، دخترک فقط زار زد، دخترک به نبودن» فکر کرد، دخترک به کاش صبح پا نشم» فکر کرد، دخترک به افسردگی» مبتلا شد شاید به این خاطر که یه روز سعی کرد دیگه ناز نکنه!!!

 

6. صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م توی بیمارستانه، سرش شلوغه، به خاطر کمبود جا همه مریضا رو یه لنگه پا نگه داشته توی پذیرشِ کوچیک بخش رادیوتراپی تا بلکه این دستگاه لعنتی که برای بار هزارم خراب شده درست شه و به قول خودش ”این طفلکا که تو این گرما از راه های دور اومدن زودتر اشعه بگیرن و برن خونه هاشون

مثل همیشه اون مونده و یه دستگاه خراب و تماس با جاهای مختلف و پاسخگو نبودنشون و کلی مریض خسته و منتظر و معترض که باید رادیوتراپی انجام بدن و مریض های دیگه و همراه هاشون که جای اینکه برن درمانگاه که فاصله اش با بیمارستان صد قدمه و منتظر باشن تا سر ساعت اعلام شده بره کلینیک و با خیال راحت ویزیتشون کنه، میان بیمارستان و توی این گیر و دار و میون اون همه کار و مریضِ تو نوبت و تلفنی که هر ثانیه زنگ میخوره، مث سایه دنبالش راه میفتن و سر و صدا راه میندازن که: دکتر، جون بچه ات یه نگاه به پرونده ما بنداز» یا الهی پیر شی دکتر، کار منو راه بنداز زودتر برم، شب مهمونی دعوتم» یا مگه نوبرشو آوردی که اینجا ویزیت نمیکنی؟» و جواب دکتر م که برای بار هزارم و با کلافگی داره توضیح میده که جای ویزیت تو کلینیکه، نه بیمارستان

و صدای غرولند مریض ها و همراهاشون که چهار خط درس خوندن فکر میکنن کی هستن!!» و اینا همه ن! سرطان هم کار خودشونه که پول بره تو جیبشون و اینجوری مردمو علاف کنن» و صدای تایید باقی همراه ها که: آره، نوه عموی پسر خاله ام که خودشم از این دکتر حسابیاس و طب سنتی کار میکنه میگفت سرطان اصلا وجود نداره و به راحتی با هسته هلو درمان میشه و اصلا نیاز به این همه خرج نیست! خدا لعنتشون کنه که همه جوره میخوان مردمو بچاپن!» و.

صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م تو اتاقشه، داره با هزار جا تماس میگیره که مشکل دستگاه رو حل کنه و گه گاهی به صداهای هر روزه ی اون بیرون فکر میکنه.

این همه تلاش، این همه سال، این همه استرس ارزشش رو داشت؟

دوباره زنگ میزنه، جوابی نیست!

به گل روی میزش نگاه میکنه، به گلی که یکی از مریض هاش به مناسبت روز پزشک و برای تشکر واسش آورده، به لبخند اون زن که حالش خوب شده! اون لبخند. اون لبخندِ پر از امید. اون مادر و بچه کوچیکش و سرطانی که خوب شد. دکتر م توی اون لبخند شریک بود! توی لبخند اون مادر و دختر کوچولوش

مگه واسه همین لبخند نجنگیده بود؟

مگه هر روز، روز اون نبود؟

بود!

تا همیشه و هر روز. تا وقتی میجنگید، روز اون بود!

روزش مبارک!!

روز اون و روز شما.

روز پزشک مبارک


اومدم سر یه کار جدید که اولین سوال کارمنداش ازم این بوده که. چرا کار میکنی؟ و بنده در کمال شگفتی تنها چیزی که در مقابل این سوال عجیب از دهنم در اومده این بوده که. به همون دلیل که بقیه کار میکنن!!»
و باز شنیدم که آخه دخترا ساپورت مالی میشن و نیاز نیست کار کنن مخصوصا اگه وضع مالیشون خوب باشه»
و من باز میگم: به نظر من هر آدمی از یه سنی به بعد نیاز داره کار کنه، چه دختر باشه چه پسر! حالا بعضیا دوست دارن  هنوز از پدر مادرشون پول تو جیبی بگیرن و روشون میشه، اون دیگه یه بحث دیگه است!!»
و این مکالمه همچنان با بهت و حیرت من ادامه داره
هر روز و هر روز
هر لحظه و هر لحظه
و دارم فکر میکنم چرا و به چه علت این حجم از نیروی فکری و انسانی صرفا به خاطر زن بودن» باید راکد بمونه و از دست بره چون جامعه فکر میکنه دختر کار نمیکنه مگه اینکه حوصله اش سر رفته باشه، مگه اینکه خانواده اش فقیر باشن، مگه اینکه هنوز ازدواج نکرده باشه، مگه اینکه کاری در شأنش باشه (هنوز نمیدونم این شأن در این جامعه دقیقا به چه معناست!!) و.
یا خود دخترا فکر میکنن هر کاری رو نباید انجام بدن، نیاز نیست کاری انجام بدن یا اگه انجام میدن صرفا واسه سرگرمیه و وقت گذرونی، و ومی نداره خیلی خودشونو خسته کنن چون درنهایت قراره ازدواج کنن و از کار بیان بیرون

 

من در بهت و حیرت میمونم
و شما رو با کلیشه های هر روزه تنها میذارم

 

پ.ن ۱: اینترنت قطع شده و کار و کاسبی ها پا در هواست و اوضاع حتی در‌خوشبینانه ترین حالت ممکن هم خوب نیست
این بین تنها مامنی که برامون باقی مونده اینجاست
مثل جوجه تیغی های عصر یخبندان بچسبیم به هم واسه زنده موندن و زنده نگه داشتن. زنده نگه داشتن کلمه»! البته اگه کلمه ای باقی مونده باشه!
پ.ن ۲: این متن مال الان نیست. قدمتش برمیگرده به اواخر تابستون و کار قبلیم! دارم سعی میکنم بازمونده نوشته هام رو توی این اوضاع نجات بدم. انگار که اینجا تنها جای باقی مونده باشه
یه نوشته مرتبط هم دارم که تو لینک زیره
دوست داشتید بخونید:

http://hayaatkhalvat.blog.ir/post/13/%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%DB%8C%D9%84%D8%A8%D9%88%D8%B1%D8%AF#section


۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم.

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی.
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند. ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود.
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
 
روزایی که وقت ملاقاتیه

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو


تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

بگو کوچه مون رو به آزادیه


بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

خیلی دوووووورررررر
 

اومدم سر یه کار جدید که اولین سوال کارمنداش ازم این بوده که. چرا کار میکنی؟ و بنده در کمال شگفتی تنها چیزی که در مقابل این سوال عجیب از دهنم در اومده این بوده که. به همون دلیل که بقیه کار میکنن!!»
و باز شنیدم که آخه دخترا ساپورت مالی میشن و نیاز نیست کار کنن مخصوصا اگه وضع مالیشون خوب باشه»
و من باز میگم: به نظر من هر آدمی از یه سنی به بعد نیاز داره کار کنه، چه دختر باشه چه پسر! حالا بعضیا دوست دارن  هنوز از پدر مادرشون پول تو جیبی بگیرن و روشون میشه، اون دیگه یه بحث دیگه است!!»
و این مکالمه همچنان با بهت و حیرت من ادامه داره
هر روز و هر روز
هر لحظه و هر لحظه
و دارم فکر میکنم چرا و به چه علت این حجم از نیروی فکری و انسانی صرفا به خاطر زن بودن» باید راکد بمونه و از دست بره چون جامعه فکر میکنه دختر کار نمیکنه مگه اینکه حوصله اش سر رفته باشه، مگه اینکه خانواده اش فقیر باشن، مگه اینکه هنوز ازدواج نکرده باشه، مگه اینکه کاری در شأنش باشه (هنوز نمیدونم این شأن در این جامعه دقیقا به چه معناست!!) و.
یا خود دخترا فکر میکنن هر کاری رو نباید انجام بدن، نیاز نیست کاری انجام بدن یا اگه انجام میدن صرفا واسه سرگرمیه و وقت گذرونی، و ومی نداره خیلی خودشونو خسته کنن چون درنهایت قراره ازدواج کنن و از کار بیان بیرون

 

من در بهت و حیرت میمونم
و شما رو با کلیشه های هر روزه تنها میذارم

 

پ.ن ۱: اینترنت قطع شده و کار و کاسبی ها پا در هواست و اوضاع حتی در‌خوشبینانه ترین حالت ممکن هم خوب نیست
این بین تنها مامنی که برامون باقی مونده اینجاست
مثل جوجه تیغی های عصر یخبندان بچسبیم به هم واسه زنده موندن و زنده نگه داشتن. زنده نگه داشتن کلمه»! البته اگه کلمه ای باقی مونده باشه!
پ.ن ۲: این متن مال الان نیست. قدمتش برمیگرده به اواخر تابستون و کار قبلیم! دارم سعی میکنم بازمونده نوشته هام رو توی این اوضاع نجات بدم. انگار که اینجا تنها جای باقی مونده باشه
یه نوشته مرتبط هم دارم که تو لینک زیره
دوست داشتید بخونید:

http://hayaatkhalvat.blog.ir/post/13/%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%DB%8C%D9%84%D8%A8%D9%88%D8%B1%D8%AF#section


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که از دورترین نقطه شهرستان با کلی اما و اگر و شرط و شروط رفتی یه شهر بزرگتر درس بخونی و واسه خودت کسی بشی اما پشت سرت گفتن رفته دنبال شوهر!!
مبارک شمایی که به هر جا رسیدی گفتن تا وقتی شوهر نکردی و زندگی تشکیل ندادی ارزش نداره و سر و سامون نگرفتی!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه برداشتن یه ابروی ساده تا مدتها با پدر و مادرت کل کل و دعوا داشتی، مبارک شمایی که قایمکی از گوشه خیابون رژ میخریدی تا ببینی خوشگل شدن چه جوریه، مبارک شمایی که قایمکی عاشق میشدی، قایمکی فارغ. مبارک شمایی که واسه ساده ترین حقت، حق اینکه چی بپوشی و چه جور بپوشی و کجا بری با زمین و زمان جنگیدی! 


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه ۹-۱۰ شب برگشتن به خونه حرف شنیدی. همسایه ها گفتن معلوم نیست تا این موقع کجا ول بوده، برادرت که دوی شبم به زور میومد خونه بهت گفت ، پدر و مادرتم اخم و تَخم کردن و سر تاسف ت دادن که خوب نیست دختر تا این موقع شب بیرون باشه!


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه آینده ات جدی بودی، کار‌ کردی و جون کندی و شب بیداری کشیدی تا به مدارج بالای شغلی برسی، با هزار جور تبعیض و تحقیر و ای روحی و جسمی دست و پنجه نرم کردی، با هزار مدل قانون سر و کله زدی اما تا به یه جایگاه رسیدی همه گفتن با گنده ترا لاس زده و از بَر و روش استفاده کرده!  


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که پا به پای شوهرت واسه زندگی زحمت کشیدی، هم خونه کار‌ کردی هم بیرون، کم خوردی و کم پوشیدی و کم خوابیدی اما تا حرف سهمت از دُنگ خونه و ماشین شد، تا حرف از حضانت بچه ت شد، گفتن هوا برت داشته و زبونت دراز شده


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که خواستی واسه خیانت شوهرت جدا شی، خانواده ت گفتن خوشی زده زیر دلش، خانواده شوهرت گفتن زن زندگی نبوده، دادگاه گفت کوتاه بیا بشین خونه، فامیلا گفتن میخواد طلاق بگیره آزاد باشه که بگرده، مردم گفتن دنبال مهریه است، شوهرت گفت مگه کار غیرقانونی کردم؟ خدا خودش گفته تا چهار تا حلاله!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که هر لحظه به روح و جسمت شد. با تحقیرهای تو خونه، با جهنم جهنم گفتن های تو مدرسه، با متلک های سرِ کوچه، با تعقیب شدن ها و دست مالی شدن های ناغافل و بی بهونه. 
مبارک شمایی که تا صدات بلند شد و کمک خواستی گفتن کرم از خود درخته!!
تا یه کم به خودت رسیدی گفتن لابد دلش میخواد.
تا صدات در اومد گفتن خفه!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که نهایت راهت شد ازدواج و بچه داری! که تو اوج نوجوونی مجبورت کردن آرزوهاتو چال کنی و تا زیاده خواه نشدی بله رو بگی و زودی دو تا بچه بیاری که شوهرت به راه بمونه! اما تو دست نکشیدی، واسه بچه هات جنگیدی. واسه خوب بزرگ شدنشون، درس خوندنشون، مستقل شدنشون. واسه اینکه اونا دیگه راه تو رو نرن، اونا دیگه تهِ آرزوهاشون نشه دو تا بچه و مادری که یادش نیست آرزوش چی بوده! 

 

هشت مارس مبارک همتون
مبارک شمایی که داستانتون تو این سطرها جا نمیشه اما به هر دری زدید که داستانتون، ادامهٔ تحقیر و تبعیض نباشه، ادامهٔ شکوفایی باشه!
روز زن مبارکتون


خواب دیده بودم جنگ شده
هزار و پونصد نفر مرده بودند و من نمرده بودم
مانده بودم وسط خاک و خون
درست مثل سالها قبل که مانده بودم وسط سوز و سکوت مطهری و خون ِ روی زمین ریخته را دیده بودم و دم نزده بودم، دویده بودم توی ماشین و سعی کرده بودم فراموش کنم آن خون ریختهٔ روی زمین خون آدمیزاد است
خون گرم یک انسان، یک آدم
خونی که میریزد و لگدمال میشود

 

خواب دیده بودم جنگ شده

هواپیما افتاده و تکه تکه شده
کفش ری‌را جا مانده، کتاب‌های رامتین، لبخند پونه و آرش، چشم‌های سارا و سیاوش .

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دشمن به نیزار آمده
دنبال ما دویده و من را پیدا نکرده
کشته، کشته، کشته

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دنیا از ”آدم” خالی شده
همه رفته‌اند، همه مرده‌اند
من نمرده‌ام
من مانده‌ام
زنده مانده‌ام و زندگی نکرده‌ام

 

خواب دیده بودم جنگ شده

خواب دیده بودم جنگ مانده
خواب دیده بودم جنگ نرفته.
خواب دیده بودم
خواب.!

 

پ.ن: و چون سالگرد آبانه و خاطره‌ها رو قی میکنیم!


باز شروع کرده‌ام به زود خوابیدن و نصفه شب از خواب بیدار شدن.
به پریشان خوابیدن و پریشان از‌ خواب بیدار شدن.‌‌‌‌‌‌
درست مثل امروز.

از همان اول صبح ورد را باز میکنم تا یادم نرود که نوشتن مدتهاست ازم دست کشیده. که مدتهاست متن خوبی ننوشته‌ام، قصه‌ای روایت نکرده‌ام، چیز جدیدی جایی پست نکرده‌ام و.و.و.

 

نوشتن ازم دست کشیده.
می‌نشینم و خیره می‌شوم به صفحه سفید و هیچ چیز، هیچ چیز برای گفتن ندارم.
انگار که آایمر گرفته باشم و ذهنم از تمام قصه‌ها و حرف‌ها و ماجراها خالیِ خالی باشد.
انگار که کلمات فرار کنند از دستانم، از ذهنم، از روزهایم.

 

حکایت امروز و دیروز نیست
مدتهاست که اینطورم.
مدتهاست که قصه‌ام قصهٔ نوشتن نیست.
قصهٔ هجوم آنی کلمات و سرریزشان روی‌ کاغذ نیست.
پس قصه‌ام چیست؟
اصلا چطور نمی‌توانم بنویسم؟ چطور؟

انگار که زندگی‌ام ماجرای قابل روایتی نداشته باشد.
انگار بلد نباشم بنویسم.
اصلا از چه باید بنویسم؟

 

صبح بیدار شدم و یک پست وبلاگی خواندم از کلر و فرانسیس (کارکترهای سریال house of card) و قصه ایستادنشان در بالکن خانه و اختلاط کردن. آنقدر این پست به دلم نشست که دلم برای نوشتن تنگ شد. ورد را باز کردم که بنویسم، چیزی برای نوشتن نداشتم. هیچ.
انگار که من در مرز بی کلمه‌گی زندگی میکنم.
انگار که برای بیان حرف‌هایم کلمه‌ها را هم ازم یده‌اند.

کلمه‌ها را ازم یده‌اند
دیگر نمی توانم بنشینم یک گوشه و بی‌آنکه جنگ و کشمکش‌های زندگی و اتفاقات خوب و بد رویم تاثیری بگذارند، بی محابا و بدون ترس بنویسم.
عوضش می‌نشینم به خواندن وبلاگ‌های قدیمی. همینقدر ترسو و بزدل. که بنشینی و حسرت کلمه‌ها را بخوری.

 

کلمه‌ها تنها چیزهای آشنایی هستند که می شناسم. از کلاس اول که دیر الفبا را یاد گرفتم و کتک معلمی که می‌گفتند گل است و نبود، تا وقتی که شدم اسطوره کلمات، بی نقص در املا و انشا و ادبیات. تا همین امروز. که کلمات دیگر دوستان نام آشنای من نیستند. چیزهایی هستند که میخواهم بگویم و نمیتوانم.

 

میدانید، توضیحش سخت است. سخت است که عمری بتوانی کاری را بکنی و از یه جایی به بعد نتوانی. نشود. نخواهد. نمیدانم چطور توضیح دهم. میبینید؟ در توضیح درست همین چند خط هم مانده‌ام. دیگر نمی توانم در یک خط ساده و شمرده و روان چیزی را توضیح دهم.

 

کرونا که آمد در جاده بودم. در مسیر دیار، تا خانهٔ این روزها. برف و یخبندان همه جا را گرفته بود و من مثل "گریخته”، برای پیدا نشدن فرار میکردم. از میان بوران‌ها، برف‌ها و سرما. کرونا که آمد هنوز نمی دانستم دقیقا چه شده. صبح‌های زود بیدار میشدم و کتاب میخواندم، آشپزی میکردم، چیزهایی مینوشتم و پست میکردم
سعی می‌کردم مرگ را، ترس را، تنهایی را، ناتوانی را و سالهای مبهم آینده را فراموش کنم. که یادم برود دنیا تغییر کرده و روزگار ما تغییر کرده و زندگی تغییر کرده.

 

زندگی تغییر کرده بود.

این را درست وقتی فهمیدم که بعد از یک ماه و اندی خانه نشینی، از غاری که برای خود ساخته بودم بیرون آمدم و بوی بهارنارنج روی‌ درخت را حس کردم!
کی بهار آمده بود؟ کی نارنج ها به بار نشسته بود؟
نمیدانستم!

لابد همان جا بود، در همان لحظه‌ها بود که لای زمان گم شدم. که یادم رفت روز و روزها را!
گردش و گذر لحظه‌ها را!
بعدش چه شد؟
بعدش کار‌ پیدا کردم. خودم را غرق شیفت‌های‌ زیاد و کار زیادتر‌ کردم. خودم را بین زمان محو کردم و از مرگ فرار کردم.
گریختم، گریختم، گریختم.
و این بین امید را زنده نگه داشتم.
مثل چراغی در دست با امید پیش رفتم
امید به علم
و به بودن
و به زندگی!


لابد همان‌جا بود، همان‌جا بود که کلمه‌ها را ازم یدند. که دیگر نتوانستم بنویسم.
نشد!
انگار‌ کلمه‌ها را دادم که زنده بمانم، که زندگی کنم
کلمه دادم در ازای زندگی!
و این بهایی بود که دادم
بهایی برای زنده ماندن!!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها